باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

مهمونی دوتایی

عزیزم امروز برای اولین بار خونه همسایمون رفتم که مجلس ختم انعام گرفته بود اولش نمی خواستم برم  ولی بعد فکر کردم وگفتم  زشته اگر نرم  این بود که دوتایی رفتیم و...  اولش خیلی مودب بغلم نشسته بودی بعد کم کم یخت آب شد وشروع کردی شیطونی  دیس حلوا و  که اوردن دو دستی حلوا برداشتی ومنم نمیتونستم کنترل کنم و کلی خجالت کشیدم بعد میوه اوردن وتومیخواستی همه رو باهم برداری  که من نذاشتم یه جیغ بنفشی کشیدی که خانم مداحه پشت بلند گو گفت یه دونه خیار بده دستش منم می ترسیدم خفه شی این بود که بغلت کردم که بیام خونه به زور نگه داشتن و نذاشتن بیام  خیلی عصبانی شده بودم &nbs...
10 آذر 1391

باران عصبانی

بارانی مامی چند روزیه ناراحته از دست جنابعالی            جدیدا یاد گرفتی وسر هرچی میشه  شروع میکنی جیغ کشیدنو اولش گفتم بزار اهمیت ندم تا از سرت بیوفته ولی خیلی تخس شدی انقدر جیغ میکشی تا شروع میکنی سرفه کردنو ومنو هم دیونه میکنی نمی دونم چرا اینجوری شدی منو بابایی تا حالا از  نازکتر به تو نگفتیم وهمیشه با مهربونی با تو رفتار میکنیم میترسم تو سرت بمونه وازون دختر بد اخلاقا بشی البته خدا نکنه فکر میکنم هیچی از تربیت  بچه داری نمیدونم واقعا خیلی سخته  منو بابایی دوست نداریم هیچ زمانی دعوات کنیم والان هم خیلی کوچولو تر از اونی که بشه باهات صحبت کنیم ...
7 آذر 1391

باران ودوباره دعوا سر یه روسری

باران جونم مثل همیشه وقتی از حموم میارمت بیرون کلاه سرت نمیره این بار گفتم بزار روسری سرت کنم ببنیم میزاری یا نه؟!!!!!!! اولش کلی گریه کردی بعد برای اینکه آرومت کنم عروسک محبوبت رو آوردم ولی کلی اونو گاز گرفتی بعدش دیگه آروم شدی     ...
6 آذر 1391

تولد قمری باران جونم

همه وجود من امروز روز تولد قمری توست پارسال هفتم محرم بود که که به دنیا اومدی وزندگی ما رو قشنگتر از قبل کردی من وبابایی عاشقونه دوستت داریم دختر نازنینم  از زمانی که پا تو زند گی  ما گذاشته زندگیمون یه رنگ دیگه پیدا کرده غصمون شده فقط  زمانی که گریه میکنی تفریحمون شده خنده تو امیدوارم همیشه لبت با خنده باشه   ...
3 آذر 1391

دعا...

باران جونم و همه  دوستای دختر گلم از همتون میخوام با دستهای کوچکتون ولی قلبهای بزرگتون   برای ما مامانو و باباها دعا کنید     ...
3 آذر 1391

خاطرات نوزادی دخترم

دختر زیبای من زمانی که تازه به دنیا اومده بودی وبلاگ نداشتی که من برات بنویسم والبته اگر هم داشتی فکر نمیکنم میتونستم برات بنویسم الان میخوام کمی از نوزادی هات بنویسم اخه شما هفتم محرم به دنیا اومدی ومن این روزا همش تو حال وهوای اون موقع هام یادم میاد شب اولی که بمارستان به دنیا اومده بودی تا 11 شب بابایی باهامون بود بعد رفت خونه ومنو مامان اشرف بیمارستان بودیم واون روز میگفتن 12 پسر و دوتا دختر به دنیا اومده بودن وهمه آروم بودن الا شما به طوری که پرستارا نوبتی میاومدن شما رو میبردن وکمی شیر میدادن واروم میشدی بعد دوباره می اومدی پیش من ومنم که خوب شیر نداشتم شما عصبانی میشدی خلاصه اون شب ما تا صبح نخوابیدیم و ساعت 9 صبح بود که...
1 آذر 1391